[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_دوم
.
اولین باری که راهی #واحد_شهید_علیمحمدی می شدم فقط غر می زدم، برای اردوی تشکیلاتی جمع شده بودیم و وسط فرجه ها بود و من خدا خدا می کردم که بهم بخورد، با بداخلاقی یک گوشه بق کرده بودم و هر چه قدر منصوره می پرسید:"اینجا را دوست نداری؟" می گفتم:"نه!" و فقط فقط نگران حجم عظیم تاریخ ادبیاتی که در خانه داشتم، بودم.
چند ماه بعد همان #واحد_شهید_علیمحمدی منفور برای من تبدیل به مأمن روزهای سخت شده بود، که از در شانزده آذر بیرون بیایم زنگ علیمحمدی را بزنم و به مونا که در را باز می کند و لپ هایش از خنده چال افتاده بگویم:"کاری نداشتم، فقط اومدم پیش خودت باشم" بعد گوشی مونا را بدزدم و شماره خودم را با اسم"عشقم" ذخیره کنم، و او بخندد و بگوید:"خب من عشق تو نیستم؟" و به شوخی یادآوری کنم که متاسفانه این علاقه یک طرفه است، با اینکه قدر دنیایی دوستش دارم، آن روز که بعد از غائله سفارت عربستان زنگ می زنم و با داد و بیداد می گویم این چه اتفاقی بود که افتاد، با مهربانی جوابم را بدهد و این قدر صبور باشد که همیشه حسرتش را بخورم.
بعد با منصوره خیابان های اطراف انقلاب را گز کنیم، از میدان فلسطین به میدان پاستور برویم، از این جلسه خنده کنان خودمان را توی آن یکی بیندازیم، در مورد مشکلات تمام نشدنی مان غر بزنیم، بعد منصوره مثل همه ی روزهای مدرسه یا حتی بیشتر از آن آرام و صبور باشد و من مثل همه روزهای مدرسه یا حتی خیلی خیلی بیشتر از آن کم تحمل و غرغرو و با این حال #خوش_بخت....
حتی اگر تمام آن تابستان کشدار دنبال این باشم که چطور کلاس یک شنبه ها و چهارشنبه های علیمحمدی را بپیچانم و مهقانی هر لحظه از دست مسئول دانشکده بی مسئولیتش حرص بخورد و در اثنای روزگار نرم نرمک سر به راه شوم.
همان تابستان است که وقتی به خودم می آیم می بینم سر کلاس تصویرسازی #مجید_خسروانجم نشسته ام و او می گوید یک آدمی را بکشیم که دارد می گوید:"جون مادرت!" و من فکر می کنم الان وقتی نقاشی افتضاحم را ببیند مثل اکثر معلم های نقاشی جوری توی ذوقم بزند که بروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما رد می شود و حرفی نمی زند، جلسه های بعد نقاشی هایم را که می بیند بلند بلند #آفرین می گوید و آفرین هایی که در یک روز گفته است را می شمرد، ده جلسه که تمام می شود من خیلی خیلی بهتر از قبل نقاشی می کشم و این را جزوه های فلفل و سنا شهادت می دهند و همیشه یادم می ماند که می ایستاد و ما زرافه می کشیدیم تا "حالمان خوب شود!" برایمان خرگوش می کشید تا "حالمان را خوب کند" و می گفت همان یک لبخند آدم ها بعد از دیدن نقاشی هایمان کافی است، راست می گفت، راست می گفت...
#ادامه_دارد...